گاهی اوقات دلم میخواهد خرمایی بخورم و برای خود فاتحه ای بفرستم ؛ شادیش ارزانی کسانی که رفتنم را لحظه شماری میکردند !
.
.
کنج گلویم قبرستانیست پر از احساس هایی که زنده به گور شده اند به نام بغض !
.
.
بالاتر از سیاهی هم “رنگ” هست …
مثل رنگ این روزهای من !
.
.
سیلی واقعیت رو درست اون وقتی می خوری که وسط زیباترین رویا هستی …
.
.
دل من همانند اتوبوس های شهر شده !
غصه ها سوار میشوند فشرده به روی هم و من راننده ام که فریاد میزنم :
دیگر سوار نشوید !!! جا نیست …
.
.
ادامه مطلب